تعداد کل بازدید : 70102

  بازدید امروز : 2

  بازدید دیروز : 15

قایق کاغذی

 
[ و شنید مردى دنیا را نکوهش مى‏کند فرمود : ] اى نکوهنده جهان ، فریفته به نیرنگ آن ، به ژاژهایش دلباخته و به نکوهشش پرداخته . فریفته دنیایى و سرزنشش مى‏نمایى ؟ تو بر دنیا دعوى گناه دارى ، یا دنیا باید بر تو دعوى کند که گنهکارى ؟ دنیا کى سرگشته‏ات ساخت و چسان به دام فریبت انداخت ؟ با خفتنگاههاى پدرانت که پوسیدند ؟ یا با خوابگاههاى مادرانت که در خاک آرمیدند ؟ چند کس را با پنجه‏هایت تیمار داشتى ؟ و چند بیمار را با دستهایت در بستر گذاشتى ؟ بهبود آنان را خواهان بودى ، و دردشان را به پزشکان مى‏نمودى . بامدادان ، که دارویت آنان را بهبودى نداد ، و گریه‏ات آنان را سودى . بیمت آنان را فایدتى نبخشید ، و آنچه خواهانش بودى به تو نرسید ، و نه به نیرویت بیمارى از آنان دور گردید . دنیا از او برایت نمونه‏اى پرداخت ، و از هلاکتجاى وى نمودارى ساخت . دنیا خانه راستى است براى کسى که آن را راستگو انگاشت ، و خانه تندرستى است آن را که شناختش و باور داشت ، و خانه بى نیازى است براى کسى که از آن توشه اندوخت ، و خانه پند است براى آن که از آن پند آموخت . مسجد محبان خداست ، و نمازگاه فرشتگان او ، و فرود آمد نگاه وحى خدا و تجارتجاى دوستان او . در آن آمرزش خدا را به دست آوردند و در آنجا بهشت را سود بردند . چه کسى دنیا را نکوهد حالى که بانگ برداشته است که جدا شدنى است ، و فریاد کرده است که ناماندنى است ، گفته است که خود خواهد مرد و از مردمش کسى جان به درنخواهد برد . با محنت خود از محنت براى آنان نمونه ساخت ، و با شادمانى‏اش آنان را به شوق شادمانى انداخت . شامگاه به سلامت گذشت و بامداد با مصیبتى جانگداز برگشت ، تا مشتاق گرداند و بترساند ، و بیم دهد و بپرهیزاند . پس مردمى در بامداد پشیمانى بد گوى او بودند و مردمى روز رستاخیز او را ستودند . دنیا به یادشان آورد ، و یادآور شدند . با آنان سخن گفت و گفته او را راست داشتند . و پندشان داد ، و از پند او بهره برداشتند . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: حرمت ::: پنج شنبه 84/9/3::: ساعت 9:5 عصر

به نام خدا

سلام دوستان...خوبین؟؟؟

ولی من خوب نیستم...با یه دوست حرف زدم...یه چیزی گفت به خودم اومدم(راهو داری اشتباه میری)آره راست گفت راهمو گم کردم! این راه من نیست!من یه خلا تو زندگیم دارم که نمیخوام با هیچ چیزی پر بشه شاید اشتباهم همینه شایدم با کسای دیگه ای که حتی خودمم نمیفهمم دارم پرش می کنم....شاید اصلا خلاای ندارم !!!شاید داره با چیزای دیگه پر میشه !ولی نه انقدربزرگ هست که به این زودی ها پر نمیشه...خیلی حرفات منو برد تو فکر کاش میشد اینجا اسمتو بگم تا همه بدونن فکر آدم به سن و سال نیست....ولی من از فکر پر کردن خلا ام اونم با هر کسی اومدم بیرون....این خلا یه گودال عمیق تو جسم من ایجاد کرده کی حوصله داره این گودالو با حضور خودش پر کنه....نه اشتباه گفتم گودال تو جسمم نیست تو روحمه تو گذشتمه..گذشته مثل یه سایه س که این سایه همیشه جلوی روت روی زمین نقش میبنده همیشه جلوی چشاته وای از اون روزی که به بن بست برسی ...بیای بیای تااااا برسی به دیوار اونوقت سایه با تو یکی میشه.....نمیخوام به اون روز برسم به اون دیوار.. وقتی به بن بست میرسی که (راهو اشتباه بری)اصلا نمیدونم دارم راهیو میرم یا مثل سنگ سر جام خشک شدم....یه رفتن سنگین با یه آدم مونده سنگی.....مترسکو دیدی...یه جا خشک شده به یه جا زل میزنه..هیچی نمیگه!! از مزرعه ت از خون ت مواظبت میکنه ولی یه روز میای میبینی بلاخره کلاغا انداختنش....دو تا تعبیر داره خود من اون مترسکم که خشک شدم منتظر دسته ی کلاغام یا اونیکه خلا رو ایجاد کرد مترسکه..حالا اون رفته.. ..خونم زندگیم جوونه هام همرو کلاغا خوردن...من موندمو جای پاهای مترسک...یه بهار میخوام بایه مترسک دیگه !!نه دیگه مترسکم نمیخوام یه آدم زنده می خوام یه آدمی که فقط کلاغا ازش نترسن همه چیز ازش بترسه تنهایی..جدایی..همه چیز...نه اصلا چرا اینارو میگم..هیشکیو نمیخوام فقط بهار میخوام یه فصل جدید تو زندگیم...

درسا داره کم کم خودشو نشون میده سختیاش داره شروع میشه...

اگر به اندازه ی یک هبوط

چشمان اثیری تو را نظاره کند

دیگر تو را توانی نیست

برای گریز از وجود خویشتنت

نمی گذری از وجود خود

رها نمیکنی حیات را

زنجیر می بندی برتکه ای ازوجودخود

تکرار می کنی کسی را که با تو هست

                                          نیست!!!

نمی توانی به تکراردروغ بگویی

که دروغ تبلور تو خواهد بود

وتبلور سقوط درخششی ایست عجیب!

گوشهایت را بگیر

به درون خود صعودکن

آیا صدای ناله ی باد را شنیدی

که پارچه های سفید را برایت پهن میکند؟

حال دریا در دلتوست

بگو که در پی گمشده ای هستی در

هجوم مصلحت خیالات نمناکت

بگو به زمین که عهد نامه اش را پاره کردی

عهد نامه ای که سراسر فرار سایه هاست

بگو که ابرها سایه خواهند شد

بگو به قلندر که سایه سار یقینم باشد

که یقینم سرشار از تمناست!

(حرمت عباسی خواه)

این دیگه سیاسی نبود البته قبلیم سیاسی نبود..لطفا برا شعرم نظر بدین

         


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ